...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Sunday, July 29, 2007


فقط دلم خواست یه چیزی بنویسم ...
زندگی کردن، دل خوش می خواهد!
خداوند به همراه زندگی ای که به ما ارزانی داشته، به کل ما را سر کار گذاشته اند!
زندگی ای که نه می توان از آن چشم پوشید، نه می توان آن را از آنگونه که می خواهی به تمامی داشته باشی!
و خداوندی که از او نیز نمی توان چشم پوشید!
تابستان مرا همین اتاق، آن تخت نارنجی که در هر بار رفتن رویش کلی صدا می دهد و آن دانشگاهی که سه چهار ساعت در هفته می روم، نظاره گرند!
دانشگاهی که به کل زندگی ما را شست و برد!
شاید هم بی انصافی باشد، آخر این دانشگاه بود که او را ...!
مامان همیشه می گوید: "برا چی همه می خوان برن دانشگاه؟! برای ما که جز بدبختی چیز دیگری به همراه نداشت"
مامان، عزیزترینش را در دانشگاه از دست داد!
من، او را از دانشگاه گرفتم!
گرفتم ؟!!! هه ...
تنها خیال داشتنش را!!
زندگی است دیگر! هر روزی به گونه ای می چرخد تا بالاخره تمام شود! در این حین چیزهایی را هم می دهد و هم می گیرد!
اینگونه هم خیلی بد نیست!
در دوری می چرخم، شاید هم می چرخیم، که پایانی برایش متصور نیستم!
چند روز به خودمان بد و بیراه می گوییم، چند روز به دیگران، چند روز به خداوندمان! دوباره از نو! چند روز به خودمان، ...
کاش خودش می فهمید! شاید هم فهمیده است و زیر بارش نمی رود!
زندگی است دیگر!
-----------------------------------------------------------------------------------
می دانی،
مامان پای "مدار صفر درجه" و هر گونه برنامه های این چنینی که می نشیند،
فقط از تو می گوید،
هر صحنه شکنجه را که می بیند، بی اختیار تنش می لرزد،
بی اختیار اشکش جاری می شود،
بی اختیار از این می گوید، که چوب پدر را هم به تو زدند،
پدر اما، ساکت است،
دردی را با خود می کشد، که توانی برای بازگفتنش برایش نمی گذارد،
من یاد این می افتم که وقتی که رفتی، همسن الان من بودی!
21 سالت بود،
که چقدر از یک جوان 21 ساله باید ترسید که اینگونه رفتار کرد،
هممم، کاش بودی!
فقط دلم خواست که اینها را بنویسم، می دانم که عقلانی نیست.
-------------------------------------------------------------------------
دلم فقط به او خوش است.



6 Comments:
Blogger niyoosha said...
behech begooooooooooooooooo. ye jouri begoooooooooooooo. mikhai man begam?:D

Anonymous Anonymous said...
delesham bekhad!:D

Anonymous Anonymous said...
خداوند به همراه زندگی ای که به ما ارزانی داشته، به کل ما را سر کار گذاشته اند!
ino cheh ghadr doost dashtam va inkeh:zendegi del khosh mikhahad...
در دوری می چرخم، شاید هم می چرخیم، که پایانی برایش متصور نیستم!
چند روز به خودمان بد و بیراه می گوییم، چند روز به دیگران، چند روز به خداوندمان! دوباره از نو! چند روز به خودمان، ...

cheh ghadr ba in neveshteh rahat boodam,in poste akhar ro migam...cheh ghadr doosesh dashtam...Aaali bood

Blogger Atorpat said...
دورش مهم نیست خیلی، شاید. مهم چیزی است که آخرش همه می‌خوریم. می‌خوریم؟ شاید بخوریم، افسوس را می‌گویم، افسوس به دور‌های گذشته

Anonymous Anonymous said...
منم منتظرم تو بگی. گند بزنن به این زندگی که دوتامون کم روییم.

Blogger billbill said...
to anonymous: man az koja bayad bedunam ke u haman shakhse mani ?! va sare kar nistam ?! hmmm ...