...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Sunday, November 25, 2007

"من،
گره خواهم زد،
چشمان را با خورشید،
دلها را با عشق،
سایه ها را با آب،
شاخه ها را با باد!

خواهم آمد،
سر هر دیواری،
میخکی خواهم کاشت،
پای هر پنجره ای،
شعری خواهم خواند!

آشتی خواهم داد،
آشنا خواهم کرد،
شعر خواهم خواند،
شعر خواهم گفت
..."
(سهراب)


پ.ن: این آقاهه انقدر این شعر رو خوب و با آرامش می خونه که،
حتی در حال انفجار و خستگی هم نمی شه ازش گذشت و محلش نداد ! :)