"نرده های خانه ات تو را از کوچه ها جدا می سازد. من دیگر در زیر باران تند فروردین و در میان بادهای آذری ننشسته ام که بیایی. و من بار دیگر نخواهم گفت: هلیا! گریز، اصل زندگی ست.
گریز از هر آنچه اجبار را توجیه می کند.
بیا بگریزیم.
کلبه های چوبین، کنار دریا نشسته اند.
......
هلیا! درد تن، درد روح را سبکتر می کند. بالش نرم، شراب شب های خالی زندگی ست؛ و روزهای جمعه، طولانی، بیهوده و نفرت انگیز است؛ اما من روزها را چون سکه های طلا در خواب، گم کرده ام. جمعه رنگی ست مانند همه رنگ ها؛ مخلوط رنگ هاست.
......
استخوان ها زندگی را نمی آرایند- استخوان های خشک.
......
پدر! هرگز گمان مبر که من برای دیدن زنی باز می گردم که زمین خوردگی در ضمیر اوست.
فرصتی برای بخشیدن، فرصتی برای از یاد بردن.
پدر! این مهلتی ست که تو از دست خواهی داد.
و این، مهلتی بود که هلیا یازده سال پیش از دست داد.
فرصت های گریزنده را چون قاصدک ها به دست باد نشاندیم.
ما، در "خفاخانه"های ضمیر خویش چیزی را پنهان نگه داشتیم؛ پنهان و سرسختانه نگه داشتیم.
و روزی دانستیم- و تو نیز خواهی دانست- که زمان، جاودانه بودن همه چیز را نفی می کند.
پوسیدگی بر هر آنچه پنهان شده است دست می یابد و افسوس به جای می ماند."
(نادر ابراهیمی- بار دیگر شهری که دوست می داشتم)
هممم .... باید ممنون بود از نویسندگانی چنین، که با نوشته هاشون هر شب آدم را می سازند. که هر چند بار هم خونده باشیشون باز هم، در هر باز کردنی، در هر تورقی از نوشته هاشون، چیزهایی پیدا می کنی، که سر ذوقت میارن، که دوباره می سازنت، که ...
نادر ابراهیمی، مارسل پروست، غاده السمان، نزار قبانی، سیمون دوبووار، احمد شاملو، ... برای من از اینگونه ها بوده اند ... که مطمئنا بدون آنان، من چیزهایی بس بسیار کم داشتم .