...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Tuesday, July 29, 2008
به طرز غریبی دلم لک زده برای مزه های بچگیم امشب! بچگی که به کل در جا و محیط متفاوتی گذشت. برای آن اطلسی ها، که هنوز که هنوزه تا یکی دو تا گل اطلسی می بینم نیشم باز می شود. برای آن ایوان خانه مان که همیشه تابستان ها پر گرمک و خربزه بود و ما باید از رویشان می پریدیم که به پله ها برسیم. برای آن صندوق زردآلو، گلابی و هلو های کنار حیاط! دلم آن خانه مان را می خواهد. بچگی که کلی آرامش داشت، خوشی داشت برای ما بچه ها! دلم امشب لک زده برای آن خلصه ها ... می دانی، به راستی که "بزرگ شدن درد دارد" برای همه صدق می کند. می دانی، دلم می خواهد این آخرین تغییر عمده ی زندگیم باشد، دلم می خواهد از اینجا رفتن به راستی آخرینش باشد. تغییری که امیدوارم اتفاق بیفته. دیگه دلم به کلی کندن از چیزی یا جایی و دوباره شروع کردن را نمی خواهد! نمی پذیرد دیگر! دلم لحظه های یک جور و آرامی می خواهد که خودم نقششون بزنم. لحظه هایی که انگار دنیا ایستاده و تو با هر قدمی که برمی داری یا نمی داری، به جریان می اندازیش یا نگهش می داری! مثله لحظه های ثابت عکس ها! که تابع قوانین تو باشند! می دانم که انسان می تواند زندگیش را دست خودش بگیرد، اما این چیزی بیشتر و ریزتر از اونه! دنیایی یه که تمامی سلول هات می خندند و به راستی از کاری که می کنند در نشاط اند! که همه ذرات وجودت در رقص باشند! که زندگی این ور و اون ور پریدن از جوی آب با موهای ول باشه!