...
اینجا هست برای ثبت لحظه های ریز و درشتی که با هر یک به گونه ای زندگی کرده ام، لحظه هایی که هر یک رنج ها و شادی هایی را یادآورند. هر چند بر این باورم که رنج های عظیم و شادی های بی پایان را در جایی جز درون خود نمی توان جای داد، و همین طور هیچ لحظه ای را نمی توان به لحظه هایی که در پیش داریم و به آنان که از سر گذرانده ایم تعمیم داد. ولی شاید بتوان همین اندک لحظه ها را دست مایه ای قرار داد تا که این راه را آسوده تر و امیدوارانه تر به پایان رساند.
Sunday, February 08, 2009
حالا خیلی بیش‌تر می‌شناسم‌اش مثلاً می‌دانم که وقت رانندگی اگر یک دفعه سرعت‌اش را کم کند یا اگر ترمز کند، ناخودآگاه دست‌اش را دراز می‌کند موازی تن تو تا دست‌اش حائل تو و شیشه شود، انگار که نه انگار کمربندی وجود دارد.

این رو که خوندم یاد اون شبی اوفتادم که دستهایم ضربه سنگین دستهایی را خورد، که عمدی نبود، اما سنگین بود ...
یاد نمی دانم چه های خودم، که به قولت حماقت! یاد بیخودانه انتظارهایم، یاد بیخودانه های ...، که چه خوب می شد اگر ... که چه لذت ریزی می آفرید اگر می بود ... که چه ... منم ...
بگذریم، بند و بساطم رو جمع کردم، ضربه نمی خواهد دیگر دستهایم برای رفتن، صدای بلند نمی خواهد، خودش دارد می رود ...

می روم مسواک بزنم بخوابم ...
فاک ...






شاید اومدم پاکش کردم اینو ...
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
fuck :-|